صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست. گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسى برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید.
فرستاده شده توسط ستاره از شمال
*****مروری بر 5 مطلب اخیر حرف دل شما در این وبلاگحدیث دشت عشق♦از خدا خواستم که...♦مطلب دیگری موجود نیست♦مطلب دیگری موجود نیست♦مطلب دیگری موجود نیست♦برچسب ها : حرف دل شما